این یک داستان واقعیست

ساخت وبلاگ

تقریبا هیچ پشیمونی و حسرت بزرگ و فراموش نشدنی ای تو زندگیم ندارم. وقتی بچه بودم و خطا میکردم خودمو سرزنش نکردم و خوشحال بودم که تجربه میکنم و درس میگیرم، و کم کم تجربه هام که به حدی رسید، دیگه بی فکر و برنامه کاری رو شروع نکردم. دیگه فقط به الان و اکنون فکر نکردم و تمرکزم رو آینده و نتیجه بوده. بنابراین پشیمون انتخاب های غلط نیستم، بلکه افسوس آدمهای غلطی رو میخورم که سر راهم قرار گرفتن. با دروغ، با تظاهر، با بازی و فریب باعث شدن بخش بزرگی از حقیقتو نبینم یا برعکس ببینم و تصمیم های غلط بگیرم. به گذشته ام که نگاه میکنم یه دختر عاقل میبینم که فقط جلوی پاشو ندیده، همیشه به چندین قدم جلوتر نگاه کرده، به مقصد، به آینده، اما وقتی داشته استدلال میکرده و نتیجه میگرفته اطلاعات غلطی جلوش چیده شده بوده، دلقک هایی که توپ های بازی رو پشت سرشون قایم کرده بودن، لیوان های خالی رو جلوم گذاشته بودن و با وقاحت به بازی خوردنم میخندیدن!

اما یه پشیمونی هم دارم در رابطه با تمام رابطه هام. تمام رابطه هام! و ببین چقدر وسیع و دردناکه این حسرت! که همیشه به آدما ترحم کردم. محبت هم نه، ترحم! خواستم برای همه دوستِ خوبِ همیشه لبخند زنندهء کمک کننده باشم، و سعی کردم بی دریغ به هر کسی که از کنار زندگیم هم رد شده طوری محبت کنم که ازم خوشش بیاد. عین گل فروشی سر چهار راه برای کمک به اهداف یه خیریهء بزرگ، محبت فروشی کردم تا آدمِ خوبی باشم رو زمین، که اگه کسی ناامید بود با دیدن من به زندگیش امیدوار شه، اگه خسته بود حالش خوب شه، اگه به مرگ انسانیت ایمان آورده بود با ملاقات من نظرش برگرده. راستش خیلی هم موفق بودم! همیشه از دوستام جمله هایی گرفتم مبنی بر خوب بودنم، خاص بودنم، بزرگ دل بودنم، بخشنده و مهربون بودنم، ارزشمند بودنم... اما همون آدما توهین های زیادی بهم کردن! بی نهایت تنهایی کشیدم، تا اوج ناامیدی رفتم و کسی نبود که امیدوارم کنه، حتی روزای افسردگیم لبخندی هم از هیچ کجای دنیا نگرفتم و باز تنها کسی که کمکم کرد خودم بودم!

این میون آدمای از هر قشر و هر سطح و هر قیافه، هیچوقت حد و اندازه منو متوجه نشدن. خیال میکردن چون باهاشون دوستم پس به هم میخوریم، و وقتی خود واقعیمو معرفی میکردم با این توهین که "خودتو زیادی دست بالا گرفتی فکر کردی کی هستی؟" مواجه میشدم. و هیچ چیز بدتر از این نیست که از سر ترحم و محبت و انسانیت به کسی لطف کنی و کنارش باشی، و او یک روز تحقیرت کنه و پیروزمندانه و با غرور ترکت کنه! غروری که داشتنش لیاقت تو بود...

تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : داستان,واقعیست, نویسنده : draport0 بازدید : 215 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1396 ساعت: 10:30