سی و هشت درصد

ساخت وبلاگ

بیدار میشدم، ساعتو نگاه میکردم، هیچوقت صبح نشده بود. تو خواب و بیداری میگفتم چرا صبح نمیشه؟ و سعی میکردم باز بخوابم. به زور. تا حالا به زور خوابیدی؟


صبح زود بیدار میشدم. قدم میزدم. چای دم میکردم. منتظر نور به پنجره نگاه میکردم. منتظر صدا و رفت و آمد و شلوغی میشدم. باید از تنهایی و فکراش فرار میکردم. تا حالا از خودت فرار کردی؟


بهم لبخند میزدن، نگاهمو میدزدیدم. تلفنم زنگ میخورد جواب نمیدادم. قرارها رو دقیقه نود کنسل میکردم. منتظر شب بودم. منتظر خوابی که منو از تعامل با شلوغی شهر و لبخند زدن به آدماش بکنه و ببره. کسی باهام از دردای دلش نگه، کسی از حالم نپرسه، از کسی نخوام باهام حرف بزنه، براش مهم باشم، دوسم داشته باشه و نداشته باشه... داشتم از پاکی دلم دور میشدم. داشتم بد میشدم. داشتم پیله میتنیدم دورم. داشتم "خسته" میشدم. تا حالا شده "خسته" شی؟

تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : سی و هشت هفتگی بارداری,سی و هشت,سی و هشت سالگی, نویسنده : draport0 بازدید : 254 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1395 ساعت: 1:14