من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

ساخت وبلاگ
یه غمی هست که حسادت نیست، غبطه نیست، حسرت، نه کاملا، نه، نیست؛ غمه. و بی نهایت سنگینه. چگاله و تا بیاد حل شه، ساعت ها و بلکه روزها رفته. غمِ دیدن یه زندگی استیبل، امن، آروم، پایدار، عاشقانه، منطقی، میوه دار، ریشه دار. که اگه یه آدم معمولی باشی و عاشق نباشی این غم میشه حسادت. اگه عاشقیت تلخ و پوچ باشه این غم میشه غبطه و حسرت. اما تو عاشقی، و این غمه که داره وجودتو میخوره، و هر آن بهت یادآور میشه که معشوق نیست، زندگی ای که می تونست در جریان باشه، عاشقانه و ریشه دار و محترم باشه، نیست. این غم درد داره. درد تلخی نیست اما قدرت داره. اسیده و از قیافه می ندازتت.
از جایی که نمی شه گفت چقدر عمیقه، کجاست، تا کجا باید کاوید تا بهش رسید داره می خوره و ویران می کنه. از چنین عمقی می خراشه و پیش میاد و تو برای تسکین دردش حتی نمی تونی دستتو بذاری روش، که آخه بذاری کجا؟ وقتی حتی نمی دونی کجای عمق وجودت منشاء سقوطته...
تجمع...
ما را در سایت تجمع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : draport0 بازدید : 165 تاريخ : شنبه 12 مرداد 1398 ساعت: 13:27